در تاریکی سالهایی که پشت سر گذاشته بود، «مرد» دیگر شبیه هیچکس نبود. نه آن جوان پرشور بیست سال پیش، و نه حتی یک انسان عادی با دغدغههای معمولی. زندگیاش را در حصاری از دستهای پنهان سپری کرده بود؛ دستهایی که همیشه در کمین بودند تا راهی برای بریدن ریشههای امیدش پیدا کنند.
از همان آغاز، وقتی در اوج جوانی به فکر ازدواج افتاد، هر دری که کوبید بسته شد. نه به خاطر کمبود کیسهای مناسب یا مخالفت خانواده، بلکه به خاطر آن «ممانعت نامرئی» که هیچوقت آشکارا نمیگفتند چرا. انگار عهدی نانوشته بود که او نباید شریک زندگی داشته باشد!
کارش هم رنگ همین سرنوشت را گرفت. هر جا شغلی یافت، با دخالت و تحمیل بیکاری به بنبست کشانده شد. حتی وقتی سعی کرد کار کوچکی برای خودش راه بیندازد، از سلمانی محل تا بقالی سر کوچه به او پشت کردند. همه جا صدایی دروغین، شایعهای تازه یا تهدیدی مبهم، سد راهش میشد.
ترور شخصیتش کافی نبود، سایهی ترور فیزیکی هم همیشه همراهش بود. بارها در تاریکی کوچهها، در نگاه مشکوک رهگذران یا در صدای موتور ناشناس پشت سرش، مرگ را بو کشید!
نمایندگان مجلس هم که به خیال خودش میتوانستند یاریاش کنند، اجازه دخالت نداشتند. تبعید شده بود نه فقط به شهری دیگر، بلکه به تنهایی. تفرقهای که میان خویشانش انداختند، او را از ریشه برید و خانهاش را به غربتی بیانتها بدل کرد.
در این میان، ذهنها را هم تحمیق کردند. همکاری با بیگانگان، القای اندیشههای پوچ و شبهههای فلسفی، او را در میان دریایی از دروغ رها کرد. نه جایی برای اعتماد مانده بود و نه کسی برای همدلی.
و انگار همهی اینها کافی نبود. شبهای طولانیاش را ساسها خوردند، سالها. تهدیدها، مسمومیتها، قرنطینههای بیدلیل، و حتی بازیهای روانی اروتیک که میخواستند روحش را بشکنند، همه یک هدف داشت: شکستن این مرد.
اما در کمال شگفتی، او هنوز ایستاده بود. نه مثل قهرمانان قصههای اساطیری که بر همه چیز پیروز میشوند، بلکه مثل درختی که در طوفان خم میشود اما نمیشکند.
آری در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!
Azad
برچسبها: علی اکبری, آزاد, آرامش معنوی, زمین متحد