خداوند به مرد گفت: امانتی گرانبها را به تو می سپارم چرا که هیچ کس را مانند تو امانتداری شایسته نیافتم و این امانت کتاب اسرار است که هرکه از سرآن آگاه شود سعادتمند میگردد مرد کتاب را گرفت و با خود به خانه برد او کتاب را خواند وخیلی زود آقای مردمان شد سالها گذشت و پیر شد ، شروع به جستجوی کسی کرد که بتواند کتاب اسرار را به او بسپارد اما هرچه بیشتر می گشت بیشتر مردد می شد تا آنکه شبی به آسمان نگاه کرد و خداوند دوازده ستاره را به اونشان داد پیرمرد در اولین ستاره چهره ی بهترین یارش را که به شیرمردی مشهور بود دید خیلی زود نزد او رفت و گفت ای جوانمرد این کتاب راز سعادت من و تو و مردمان است تمام ستارگان هفت آسمان، چیزی جزسیاهی لشکر نیستند و بدان که قلب دنیا همین زمین و مردمانش است، بنابراین مسئولیت این کتاب با توست من می دانم که وظیفه تو و یازده ستاره دیگر سنگین تر از وظیفه ی من است چون شما در زمانهای دیگری که من درآنها نیستم تنها هستید این کتاب پاسخ تمام سوالات مردم در زمانهای گوناگون است اولین ستاره کتاب را گرفت وبا آن رستگار شد او مشکلات مردم را با کتاب حل می کرد کتاب اسرار که ضامن سعادت دوستانش بود طمع دزدها را برانگیخت ونبردی بزرگ بین سارقین با ستارگان پدیدارشد و کتاب از ستاره اول دست به دست به آخرین ستاره که دوازدهمین مرد منتخب بود رسید و او که در نبردی سخت و نابرابر خودش را درمحاصره ی سنگین دشمنان می دید وجودش را در نور محو کرد و مالک زمان شد ازآن لحظه هربار که زمین درتاریکی فرو می رفت و مردان سیاهی، اموال و حقوق مردم را جابه جا می کردند مردم دلشکسته روز را انتظار می کشیدند و هر بار که روز بازمی گشت مردم گمشده هایشان را باز می یافتند و این حکایت شبانه روزی آنقدر ادامه یافت تا نهایتا در روز بزرگ مردم و مردان ستاره ای در نور کامل به یکدیگر رسیدند ...
a
برچسبها: علی اکبری, زمین متحد, ولایت, آرامش